صف شکن. نبردشکن. صف در. که در میدان جنگ لشکر مخالف را بشکند. غالب در جنگ: معز دین هدی خسرو مصاف شکن خدایگان جهان سنجر ملوک شکار. امیرمعزی. و رجوع به مصاف در و مصاف شود
صف شکن. نبردشکن. صف در. که در میدان جنگ لشکر مخالف را بشکند. غالب در جنگ: معز دین هدی خسرو مصاف شکن خدایگان جهان سنجر ملوک شکار. امیرمعزی. و رجوع به مصاف در و مصاف شود
سر زدن. صدور یافتن. ناشی شدن: آنکه مسکین است اگر قادر شود بس خیانتها از او صادر شود. سعدی. گویم از بندۀ مسکین چه گنه صادر شد کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد. (گلستان). یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت... فی الجمله بی اختیار از او صادر شد. (گلستان). و همه وقت خواب نکند که حساب نفس خود کند که آن روز از او چه صادر شده است. (مجالس سعدی)
سر زدن. صدور یافتن. ناشی شدن: آنکه مسکین است اگر قادر شود بس خیانتها از او صادر شود. سعدی. گویم از بندۀ مسکین چه گنه صادر شد کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد. (گلستان). یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت... فی الجمله بی اختیار از او صادر شد. (گلستان). و همه وقت خواب نکند که حساب نفس خود کند که آن روز از او چه صادر شده است. (مجالس سعدی)